سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

پیرزنی در خواب به خدا گفت

 خدایا ، من خیلی تنها هستم. آیا مهمان خانه من میشوی؟

ندایی به او گفت که فردا خدا به دیدنش خواهد آمد

.پیرزن از خواب بیدار شد. با عجله به جارو کردن خانه مشغول شد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.

 چند دقیقه بعد در به صدا در آمد. پیرزن با عجله در را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست

نیم ساعت بعد ، باز در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما میلرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. ولی پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت.نزدیک غروب، بار دیگر در خانه به صدا در آمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده

 پس با عجله به سوی در دوید. در راباز کرد.ولی این بار زن فقیری پشت در بود. زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی ناراحت شده بود با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن، ناامید شد و با ناراحتی سر به آسمان بلند کرد و به خدا گفت: خدایا مگر تو نگفتی که به دیدنم می آیی؟

جواب آمد که خدا سه بار به در خانه ات آمد و تو هر سه بار در را به روی او بستی!



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/1/31 توسط صاحبدل
قالب وبلاگ